273

273

 

اگر رفیقِ شفیقی درست پیمان باش

حریفِ خانه و گرمابه و گلستان باش

شِکَنجِ زلفِ پریشان به دستِ باد مده

مگو که خاطرِ عُشّاق، گو پریشان باش

گَرَت هواست که با خِضْر همنشین باشی

نهان ز چشمِ سِکَندَر چو آبِ حیوان باش

زبورِ عشق نوازی نه کارِ هر مرغیست

بیا و نوگُلِ این بلبلِ غزل خوان باش

طریقِ خدمت و آیینِ بندگی کردن

خدای را که رها کن به ما و سلطان باش

دگر به صیدِ حرم تیغ برمکش، زنهار

وز آن که با دلِ ما کرده‌ای پشیمان باش

تو شمعِ انجمنی یکزبان و یکدل شو

خیال و کوشش پروانه بین و خندان باش

کمالِ دلبری و حُسن در نظربازیست

به شیوهٔ نظر از نادرانِ دوران باش

خموش حافظ و از جورِ یار ناله مکن

تو را که گفت؟ که در رویِ خوب، حیران باش