87

87

 

حُسنت به اتفاقِ مَلاحت جهان گرفت

آری به اتفاق، جهان می‌توان گرفت

افشایِ رازِ خلوتیان خواست کرد شمع

شکر خدا که سِرِّ دلش در زبان گرفت

زین آتشِ نهفته که در سینهٔ من است

خورشید شعله‌ایست که در آسمان گرفت

می‌خواست گل که دم زند از رنگ و بویِ دوست

از غیرتِ صبا نفسش در دهان گرفت

آسوده بر کنار چو پرگار می‌شدم

دوران چو نقطه عاقبتم در میان گرفت

آن روز شوقِ ساغرِ می خرمنم بسوخت

کاتش ز عکسِ عارضِ ساقی در آن گرفت

خواهم شدن به کویِ مُغان آستین فشان

زین فتنه‌ها که دامنِ آخرزمان گرفت

می خور که هر که آخرِ کار جهان بدید

از غم سبک برآمد و رَطلِ گران گرفت

بر برگِ گل به خونِ شقایق نوشته‌اند

کان کس که پخته شد میِ چون ارغوان گرفت

حافظ چو آبِ لطف ز نظمِ تو می‌چکد

حاسد چگونه نکته تواند بر آن گرفت